صبحی در میان مه، جاده بیصدا به سمت افق کشیده میشد. سکوت، سنگین و آرام، مثل پتویی گرم بر همهچیز نشسته بود. گامهایش را بر شنهای نمدار میگذاشت و به آن خط باریک و ناپیدا خیره میماند؛ مرزی که نمیدانست پشتش کجاست، اما مطمئن بود باید برود. شاید مقصد همین بیپایانی بود، شاید فقط راهرفتن.
ساخته شده از منجوق و مهره ی سبز و سیم ضد حساسیت و گره مخفی کن و قفل