روی صندلی کنار پنجره نشسته بود، نور نیمهجان عصر روی انگشتهایش افتاده بود. دفترچهی قدیمی را همانطور بسته جلویش گذاشت؛ همان دفترچهای که سالها پیش چیزی در آن نوشته بود و بعد قسم خورد دیگر هرگز نبینَد. اما امروز… خطی تازه روی جلد ظاهر شده بود؛ نامی که هیچوقت به زبان نیاورده بود. دستانش میلرزید. کسی این راز را شنیده بود، بیآنکه او حتی نفس کشیدنش را حس کرده باشد
ترکیب منجوق طوسی و نقره ای و فیمو خاکستری و مهره دم ماهی
سیم ضد حساسیت و گره مخفی کن و قفل