باد آرامی از میان صخرهها عبور میکرد و صدای شکستن موجها را با خود به ساحل میآورد. نگاهش به خط افق گره خورده بود، جایی که دریا و آسمان بیصدا به هم میرسیدند.
گردنبندی که همیشه همراهش بود، زیر نور غروب میلرزید و برق میزد، مثل قولی که به خودش داده بود: هر جا که برود، یادش بماند که خانهاش همینجاست؛ جایی بین آرامش و بیپایانی
استفاده شده از منجوق و سیم ضد حساسیت و گره مخفی کن و قفل